نیسان آبی // “جذابترین خاطره” تا به امروز را در بخش نیسان آبی بخوانید // از “نی نی سایت” و یک پزشک گمنام، تا یک پزشک متعهد به نام دکتر پازوکی // خاطره ای به قلم آقای جاوید

این خاطره مربوط به یکی از نزدیکانم (شهرام) می باشد که بر اثر تناول بیش از حد غم و غصه و ناراحتی و اندوه، دچار اضافه وزن شدیدی بود! اواخر سال ۹۲ شبی به من زنگ زد و گفت که تصمیم راسخ بر عمل جراحی اسلیو معده (برش و حذف کامل بخش زیادی از معده) در راستای کاهش وزن ۱۴۵ کیلوگرمی اش(!) گرفته و با اعلام اینکه بعد از چند ماه کنکاش در اینترنت بهترین و اصلح ترین پزشک را انتخاب نموده و حتی وقت جراحی را هم در تهران گرفته، از من خواست که بدون هیچگونه نصیحتی در رابطه با منصرف کردنش، او را همراهی نمایم. با این حال از او خواستم کمی بیشتر فکر کند ولی او تصمیمش را گرفته و حاضر به کوچکترین تجدیدنظری هم نبود. عازم تهران شدیم. در طول پرواز، شهرام از دستان شفادهنده و دم عیسوی این جراح موردنظر سخنها گفت و اینکه در جراحی اسلیو معده در ایران مثل ایشان نداریم و شدیداً اعتقاد داشت که در حوزه فوق، ایشان یک برند هستند! و البته منبع این اطلاعات را هم گفتگوی بیماران سابق جراح مذکور در فضای مجازی عنوان کرد. بنده هم علیرغم مشکوک بودن به اصل موضوع، مشتاقتر می شدم برای زیارت این عالم فرهیخته…

زنگ مطب را زدیم. خانم منشی در را باز کرد. یک بیمار داخل بود و فقط ما منتظر بودیم! فکر می کردم الان غلغله بیمار باشد. در زمان انتظار هم منشی محترم درباره اینکه آقای دکتر ایشان را عمل کرده صحبت میکرد و من هم با نگاهی متعجب (و صد البته به چشم خواهری!) به این خانم منشی که به تناسب قامتش، بسیار لاغر بود پرسیدم: ببخشید خانم مگه شما چند کیلو بودید؟ فرمود: من ۶۲ کیلو بودم که بعد از عمل الان ۵۴ کیلو هستم! شنیدن این عبارت کمی بنده را به فکر فرو برد. بهرحال این نوع جراحی ها عوارض خاص خود را داشته و به عنوان آخرین راه درمان برای بیمارانی است که عوارض چاقی مفرط برایشان خطرناکتر از عوارض عمل می باشد. برایم عجیب بود که این عمل خاص به حوزه زیبایی هم ورود پیدا کرده و خانم محترم منشی برای کاهش چند کیلوگرم زیر تیغ جراحی رفته و اصلاً چرا جناب دکتر این کار را قبول کرده است؟ البته علامت سوال دیگری هم برایم ایجاد گردید که اگر آقای دکتر معدۀ خانم منشی را عمل کرده پس چرا لهجۀ ایشان اینقدر عجیب و متفاوت است؟! گویی همین چند دقیقه قبل بعد از ۴۰ سال سکونت در کالیفرنیا برگشته بود! بی اختیار به یاد یک بندۀ خدایی افتادم که پسرعموی پدرش چند روزی به قرقیزستان رفت و لهجه این بابا تغییر نمود! بگذریم…

به محضر پزشک عالیقدر و این برند ارزشمند جامعه جراحان کشورمان رسیدیم. خیلی جوان تر از آنچه فکر میکردم بود. وقتی که گفتیم از مشهد آمده ایم ایشان با نهایت جدیت فرمود اتفاقا من روی خود آقای دکتر شباهنگ عمل اسلیو انجام داده ام! این نحوۀ تبلیغ از خود آنهم با این صراحت و جدیت آنقدر سنگین و هضمش از توان بنده خارج بود که دیگه قادر به تکلم در محضر این نابغه زمان نبودم. بهرحال وقتی که شخصی مثل دکتر شباهنگ (که یکی از اساتید و وزنه های مطرح جراحی داخلی مشهد هستند) برای عمل اسلیو معده خود به این همکارشان اعتماد فرموده اند دیگر جای هیچ شک و تردیدی در توانایی های وی وجود ندارد.

آقای دکتر با وجود (مثلاً) مشغله فراوان، وقت عمل را برای فردا صبح یعنی ۱۲ اسفند ۹۲ در یکی از بیمارستانهای خصوصی تعیین نمود. لازم به ذکر است همقطاران این جراح نابغه، قبل از انجام چنین عملی، دستور انجام آزمایشهای مختلفی را به بیمار می دهند ازجمله تست آنزیم کبدی، آندوسکوپی معده، سونوگرافی شکم و ریه، آزمایش کامل خون و حتی بعضی از پزشکان، ارجاع بیمار قبل از عمل به روانشناس را هم الزامی میدانند. ولی جراح داستان ما که اعتماد به نفس از خودش و هر ۱۰ انگشتش می بارید، از چند روز قبل بصورت تلفنی(!) به شهرام فرموده بود هیچکدام از اینها نیازی نیست و فقط دستور آزمایش خون با پارامترهایی نه چندان تخصصی را داده بود. ضمناً بازهم خدا خیرش بدهد که زحمت حساب و کتاب های متفرقه را هم از دوش ما برداشته و عنوان نموده بود شما ۱۴ میلیون تومان به این حساب(!) بریزید که شامل همه هزینه های بیمارستان و عمل و وسایل و … می شود. در آن شب برای آخرین بار با ذکر اینکه من به این پزشک مشکوکم(!) از شهرام خواستم که بیشتر فکر کند ولی همانطورکه عرض کردم او تصمیمش را گرفته بود و من هم دیگر اصرار نکردم.

باری … صبح، بعد از واریز مبلغ به بیمارستان رفته و برخلاف انتظار با جمعیتی غیر متعارف روبرو شدیم. بطوریکه چنین ازدحام جمعیت را در هیچ بیمارستان دولتی ندیده بودم چه برسد به یک بیمارستان خصوصی معروف. اتاقهای بخش جا نداشت و حدود ساعت ۲ ظهر بود که توانستیم استقرار پیدا کنیم. طی صحبت با یکی از نگهبانان، این بزرگوار فرمود که امروز ۱۲/۱۲/۹۲ است و خانمهای زیادی برای زمان سزارین امروز خود با پزشکشان ازقبل هماهنگ شده اند و برای همین بخشهای مختلف در اختیار گروه جراحی زنان است. پرسیدم مگه ۱۲/۱۲/۹۲ چه خبره که همه برای سزارین وقت گرفته اند؟! گفت ای بابا ! تاریخ تولد بچه میشه ۱۲/۱۲/۹۲ و کلی کلاس داره دیگه!! تازه از الان هم برای ۳/۳/۹۳ خیلی ها جا رزرو کردند! آنجا بود که با خود اندیشیدم ای کاش وزیر محترم بهداشت، بخشی از بودجه درمان کشورمان را از همین الان صرف ساخت چندین بیمارستان مجهز نماید چرا که برای ۷ سال بعد یعنی ۹/۹/۹۹ با مشکلی جدی روبرو خواهیم بود!

عمل جراحی انجام شد. بعد از ترخیص، شهرام را به منزل برادرم بردیم. طفلک اکثراً خواب بود و هرازگاهی بیدار میشد و از گرسنگی جیغ و داد می کرد و با یک قاشق چای خوری آب میوه یا عصاره گوشت که در حلقش می ریختیم سیر میشد و می گرفت می خوابید! (تا همین چندروز قبل، ۲ پرس شیشلیک شاندیز را به چشم پیش غذا نگاه می کرد!)

برگشتیم مشهد. چندماهی گذشت و کاهش بسیار سریع وزن او همه را شگفت زده می کرد و استمرار این کاهش وزن مشکوک، در عرض چندماه او را به نزدیک ۸۰ کیلوگرم رساند که صد البته ریزش موها و ضعف عمومی شدید، کمترین دستاورد این کاهش سریع وزن بود. هربار هم که با جراح خود تماس می گرفت و شکایت داشت از اینکه قادر به تحمل حتی یک قاشق غذا نیست، آن پزشک عالیقدر و آن اسطورۀ اعتمادبنفس و آن برند ارزشمند جامعه پزشکی کشورمان می فرمودند چیزی نیست طبیعیه! تا اینکه شبی او را به حالت اغما به بیمارستان رساندند! دکتر شباهنگ (که قبلاً ذکر خیرش شد) محبت فرموده و به بالینش آمد. دستور اندوسکپی داده شد و آنجا بود که فهمیدیم چه فاجعه ای رخ داده است. گویا جراح عالیقدر داستان ما در اتاق عمل، احتمالاً به دلیل ضیق وقت ناشی از شلوغی بیش از حد در راستای ولادت آینده سازان متولد ۱۲/۱۲/۹۲ به ناچار اعتمادبنفس مثال زدنی اش را دستمایه کار قرار داده و بدون استفاده از الگوی مخصوص برش معده، چشم بسته معده را بریده که باعث ایجاد انحنایی غیرعادی در آن شده بود.  (فکر می کنم هنوزهم خیاطهای محترم برای برش پارچه در روز روشن و جلوی چشمشان از الگو استفاده می کنند ولی برند داستان ما در عمل لاپاروسکوپی معده از الگو استفاده نکرده بود!! و بازهم اینطور به نظر میرسد که کله پزی های محترم کشورمان در برش سیرابی گوسفند با آن قیچی معروفشان، دقت عمل بیشتری نسبت به این جراح نابغه دارند!!) درحال شنیدن شرح حال تلفنی شهرام توسط همراهش بودم که ناگهان فکری به نظرم رسید. از همراه موردنظر خواستم که از جناب دکتر شباهنگ بپرسد آیا شما را آقای دکتر … عمل اسلیو کرده؟ صدای خنده های دکتر شباهنگ، خود به تنهایی پاسخ سوالم بود! فرمودند این دکتر که می فرمایید کیه و کجاست و اصلاً چه کسی گفته که من عمل اسلیو انجام داده ام؟!!!!!

وضعیت رو به وخامت بود. از طرفی هم جراحان مشهد گفته بودند که باید سریع اقدام شود و هنرنمایی این همکار فرهیخته شان باید توسط عمل بای پس، رفع و رجوع گردد و البته گویا خرابکاری تا حدی زیاد بود که آنها هم ترجیح می دادند مداخله ای نداشته و متفقاً بر درست کردن این شاهکار هنرمندانه توسط جراح اصلی تاکید داشتند!

زمانی برای آزمون و خطا نبود، لذا خودم دست به کار شده و توسط دوستان، از استاد محترم جناب آقای دکتر پازوکی (رئیس انجمن جراحان چاقی کشور) در تهران، وقت ویزیت گرفته و شهرام را که وزنش به ۶۵ رسیده بود را در حال احتضار و بصورت افقی به محضر ایشان بردند! گویا وضع بیمار ما طوری بود که امید زیادی به زنده ماندنش نمی رفت. نهایت بزرگواری دکتر پازوکی آنجا آشکار گردید که خود ایشان حاضر به جراحی اورژانسی، آنهم در روز استراحتشان (جمعه) در بیمارستان فرمانیه شده و البته قول چندانی هم برای بهبودی و زنده بیرون آمدن شهرام از اتاق عمل ندادند! درعین حال، اخلاق بالای حرفه ای ایشان هم طوری بود که کوچکترین کلام دارای بار انتقاد یا تمسخر هم پشت سر جراح قبلی بکار نبردند.

بهرحال، تقدیر چنین رقم خورد که دستان هنرمند استاد پازوکی با انجام جراحی بسیار سنگین، زندگی را به این دوست عزیز ما برگرداند. بیمار قصه ما بعد از آن، به لطف اضافه وزنی معقول و ملایم، هم اکنون با وزن ۸۵ کیلوگرم، باشگاه زیبایی اندام می رود و مدلینگ کار می کند! البته اضافه نمایم که شهرام به لطف شغل و حرفه اش (وکیل دادگستری) بعدها حسابی از خجالت جراح اول خود درآمد!

چند روز قبل ناگهان فکرم رفت به سمت علامت سوالی که مدتها ذهنم را به خود مشغول نموده بود! نزد شهرام رفتم و پرسیدم: راستی! این منابع معتبر که در آن زمان برای انتخاب بهترین جراح گفتی چه بود؟ در نهایت ناباوری ام گفت: نی نی سایت!!!!

بدجوری جا خوردم. بطوریکه صدایم کمی بالا رفت و بدون توجه به ابعاد جدیدش(!) گفتم آخه خرس گنده! خجالت نکشیدی با این هیکلت رفتی از….

و در اینجا بود که قهرمان داستان ما با اعتماد به نفس تمام و درحالیکه پشت چشم نازک فرموده بود متفکرانه نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت و با صدایی از جنس دوبلور محترم همفری بوگارت همراه با آرامشی مثال زدنی، صحبتم را قطع کرده و چنین گفت: ” خرس گنده خودتی!!” …

بی اختیار به سمت آینه رفتم. راست می گفت. باید فکری به حال این ۱۰ کیلو اضافه وزن بکنم!


26 thoughts on “نیسان آبی // “جذابترین خاطره” تا به امروز را در بخش نیسان آبی بخوانید // از “نی نی سایت” و یک پزشک گمنام، تا یک پزشک متعهد به نام دکتر پازوکی // خاطره ای به قلم آقای جاوید”

  1. سلام. شکر که ختم به خیر شداما به خون جگر. ترجیح می دهم در مورد قسمت پزشکیش سکوت کنم ولی چه می شود کرد که امروزه نی نی سایت مرجع معتبری برای تحقیقات شده است . با توجه به اینکه برای ما هنوز توصیه دیگران ارزشمند تر از آمار و مستندات است این سایت این فضا را برای درک نظرات دیگران و توصیه های مردمی ایجاد کرده است. چند وقت پیش کارفرمایی که برای کارهای تبلیغاتی کلنیک زیبایی سراغ ما آمد اذعان داشت که کلیه کارمندانش موظفند در نی نی سایت به گپ و گفت بپردازند و از خدمات مرکزش تعریف و تمجید کنند و در نتیجه خیلی از مشتریانش را از این سایت و سایت نوعروس و امثالهم بدست آورده است. به هر حال فضای مجازی ظرفیت زیادی دارد برای هر گونه استفاده و سواستفاده…..

    1. سلام خانم بیدگلی و ممنون از شما
      همانطورکه فرمودید استرس و خون جگر عجیبی را در این مدت تجربه کردیم.
      واقعاً از بعضی حرکات و سیاستهای عجیب و غیراخلاقی هموطنانم غرق حیرت می شوم. بعدها این فرضیه در ما تقویت شد که تعاریف بیماران پزشک مذکور در سایت موردنظر به احتمال قوی از همان نوع کلینیک زیبایی است که فرمودید!

  2. آقا حداقل این مطلب را با یک هشتگی یا @ چیزی برسانید به دستشون …عالی بود… لذت بردم

    حقیقت تلخی که متاسفانه این روزها به فراخور فضای تبلیغات خطرناک قربانیانی این چنین را هر روز دچار هزاران مشکل و عافت مینماید…..

    1. سپاسگزارم جناب شجاعی
      البته بصورت واضح متوجه منظور حضرتعالی نشدم که این مطلب را به دست چه کسی برسانم!
      اگر منظورتان جراح فوق الذکر می باشد، همانطورکه عرض کردم خود شهرام پس از بهبودی اش حسابی از خجالت ایشان درآمد.

  3. سلام به جناب جاوید عزیز با قلم دوست داشتنیشون
    خیلی لذت بردم از این نوشته البته میدونم که سختی های زیادی در طول این داستان کشیده شده اما بخاطر قلم خیلی خوب شما همچنان لذت بردم. به هر حال متاسفانه این روزها اعتماد به منابع رسانه ای غیر معتبر باعث بروز چنین اتفاقاتی میشه.
    برای شما و آقا شهرام آرزوی بهروزی دارم

    1. سلام جناب داورنیای عزیز
      باعث افتخار بنده است که این مطلب مورد توجه حضرتعالی قرار گرفته.
      حقیقتاً تا آن زمان نمی دانستم که چه قدرتی دارند این منابع رسانه ای غیرمعتبر! به نظر میرسد واقعاً جای تاسف دارد.
      بازهم ممنون از شما بزرگوار

  4. سلام و تشکر از قلم و اشتراک‌تجربه تلختون که البته خداروشکر به خیر گذشته ….
    جدای از طنز مایه قوی قلمتون به عنوان هم تجربه البته در خصوص دردهای ارتوپدی که خدا نصیب دشمن نکنه این اتفاق برایم افتاده بماند که بعضی هاشون صرف تجربه خاصشون به مریض که از درد نمیتونه نفس بکشه یک ماه بعد وقت میدن یا با منت ساعت نه شب بین مریض وقت میزارن بدتر از بعضی ها هم اصلا تخصصشون نیست و الکی فقط به خاطر چند بار پول ویزیت اسیرت میکنن بعد تازه میگن اگه کاربه عمل بکشه کار من نیست برو پیش یکی دیگه انگار درد گل و بلبل که طرف تحمل کنه فقط واقعا خواستم بگم که هر چه جلوتر‌میرم بیشتر از انصاف نا امید میشم کاشکی اگر انصاف ندارن حداقل اسمشو یدک نکشن در یک کلام تظاهر نکنن و خودشون باشن ….

    1. درود و سپاس خانم تیموری
      نظر شخصی ام این است که در جامعه پزشکان، متخصصین ارتوپد بیشتر از دیگر حوزه های تخصصی مظلوم واقع شده اند!! چرا که ما مردم، هدف از رجوع به پزشک را درمان سریع (و اکثراً به واسطه مصرف دارو) می بینیم چیزی که درحوزه درمان ارتوپدی و دردهای مربوط به آن (که با آن دردها بیگانه هم نیستم) جایگاه چندانی ندارد. علیرغم پیشرفت چشمگیر علم پزشکی در اکثر حوزه ها، متاسفانه جامعه ارتوپدی هنوزهم نتوانسته برای دردهای پیش پا افتاده (و صد البته دردناک) مثل گرفتگی سیاتیک یا کمردرد و امثالهم داروی قاطعی را معرفی نماید و بیشتر بر اساس نرمش و استراحت مطلق درباره درمان مانور می دهد.
      احتمالاً برای همین است که تعویض پزشک ارتوپد توسط بیماران، آمار بالایی دارد!

      البته با فرمایشات شما موافقم. خود من چندسال قبل بر اثر التهاب زانوی سمت راست مدتی زمینگیر شده بودم و نتیجه مراجعه ام به۲ پزشک بسیار معروف ارتوپد (احتمالاً معروفیتشان از نوع نی نی سایتی بوده!) تنها راه درمان، تعویض مفصل زانو تشخیص داده شد که خداراشکر ویزیت سوم توسط یک پزشک بی نام و نشان و جوان و گمنام بود که بدون نوبت و بصورت اتفاقی رفتیم و هیچ بیماری هم نداشت که با چند دستور نرمش خاص و بدون هیچ دارو یا عمل جراحی، درد زانو برای همیشه از بین رفت (همانطور که فرمودید خداوند دردهای ارتوپدی را نصیب دشمن آدم هم نکند)
      بازهم ممنون

      1. سلام. میشه این پزشک جوان و گمنام رو به ما هم معرفی کنید. خسته شدم انقدر برای ارتوپد خوب تو نت گشتم. اگه سایت معتبری بود که مردم به نی نی سایت رو نمیاوردن. متاسفانه هیچ جا اندازه نی نی سایت مردم از تجاربشون درباره پزشکا نگفتن. امشب شک کردم در مورد یه دکتر نی نی سایتی و در پی تحقیقات بیشتر پی به روش شوم بعضی از پزشکا بردم و خوشبختانه مطلب شمارم دیدم. خواهشا اگر نتیجه گرفتید معرفی کنید که خیلی لازم دارم

  5. سلام خدمت جاوید عزیز
    بیشتر از اینکه به کم توجهی شهرام به چنین مسائله مهمی و تصمیم گیری از روی مطالب نوشته شده در یک سایت و تصمیم گیری غیر عاقلانه ش که خیلی از ماها چنین اعتمادهایی رو به فراخور نیازهامون به چنین سایت هایی میکنیم نگران و بودم ببینم برای شهرام چ اتفاقی میافته و سرانجامش چی میشه ک بخیر گذشت
    و توجه ام به تاریخ عالیی ک ذکر کردی جلب شد ۹۹/۰۹/۰۹
    فک کنم این تاریخ برای بازاریاب ها خیلی تاریخ جذابی برای تبلیغ میتونه باشه
    خیلی از تبلیغات میتونن با استفاده از چنین تاریخ هایی تو ذهن ماندگار بشن

  6. سلام خانم میراحمدی
    هرچند این قضیه درباره ایشان بخیر گذشت ولی بارها به این موضوع فکر کرده ام که اگر بیمار موردنظر شرایط مالی مناسبی نداشت و یا اگر مثل شهرام وکیل دادگستری نبود و نمی توانست احقاق حق (البته فقط مادی) انجام دهد چه به روزگارش می آمد.
    درمورد تاریخ یادشده به نکته جالبی اشاره فرمودید که اصلاً به ذهن من خطور نکرده بود.
    حقیقت موضوع این است که در بیمارستان، با دیدن این وضعیت اسف بار، جرقه اولیه ای در ذهنم پدیدار گشت و نتیجه اش شد نوشتن مقاله ای درباب جهل مردم سرزمین عزیزم!(که البته در فضای دیگری غیر از اینجا نوشته ام)
    البته فکر میکنم با نزدیک شدن به تاریخ فوق، شاهد سونامی اندیشه های ناب (!) در حوزه های مختلف باشیم.

  7. اقای جاوید من چون خودم این مطلب رو برای درج در سایت اماده می کردم در موثع تنظیم ان لذت هم بردم اما هر بار تیتر ان را می بینم باز لذت آن کمی برایم تجربه می شود. قلم شیوایی دارید. درود بر شما

  8. ممنونم جناب محمدیان. باعث افتخار است
    البته جا دارد که مراتب سپاس و قدردانی خود را از حضرتعالی بابت زحماتی که برای مطالب بنده از قبیل درج تصویر، ویراستاری، ایجاد عنوان و … می کشید اعلام نمایم.

  9. تشخیص نادرست چند مجموعه پزشکی، مقدمه فهم بهتر تفسیر دکتر هانت از متون آلدرسون!!
    گاهی وقتا تمرکز بیش از حد روی بعضی موضوعات، شخص رو از تامل روی یکی از مهمترین دارایی‌هاش، یعنی سلامت دور می‌کنه!! و شدیدا این سوالات رو پیش روی فرد می زاره که آیا واقعا تقسیم وظایف اجتماعی، به نفع رفاه اجتماعی هست؟ واقعا تقسیم وظایف اجتماعی به بقای انسان کمک می‌کنه؟ این واقعیت که انسان‌ها بیشتر توسط خودشون از بین می‌رن یا بهتر بگم کشته می‌شن به علت برچسب چسبوندنِ خود انسان‌ها به هم نیست؟ اگه یک سازمانی در جامعه وظیفه خاصی به عهده می گیره و این انتظار حداقلی ازش می ره که در اون وظیفه، به صورت تخصصی عمل کنه و متعهد باشه، چرا ما بازاریاب‌ها انقدر اصرار داریم که مسئولیت اجتماعی رو هم از اونا انتظار داشته باشیم؟ سرتون رو درد نیارم، ذهن آدم است دیگر!! با مشاهده بعضی اتفاقات سوالاتی براش پیش می آد که باید بیاد!… اجازه بدین خیلی بی پرده این سوال رو بپرسم که دقیقا وظیفه جامع پزشکی چی هست؟ ارتقاء سلامت جامعه؟ نگاه به بیمار به عنوان موجودی برای آزمون و خطا و بعد نفوذ به دستگاه‌های قانون‌گذار برای مشروعیت بخشیدن به این اتفاق؟ و یا کمک کننده به فهم بهتر تفسیر دکتر هانت از متون آلدرسون؟!! با این مقدمه می خوام یکی از شیرین ترین تجربیات تلخم!! رو تشریح کنم:
    اوایل نیمه دوم سال ۹۳ بود که عمیقا درگیر مکاتب بازاریابی بودم (هنوزم هستم) در حقیقت می‌خواستم مروری بر مفاهیم رشته تحصیلیم داشته باشم. در این حین، به این مطلب از تفسیر دکتر هانت از آلدرسون (۱۹۸۱) رسیدم که برام خیلی تامل برانگیز شده بود ” بازاریابی تبادلی است که میان گروه‌های مصرفی و گروه‌های عرضه کننده اتفاق می‌افتد”. برام این سوال پیش اومده بود که واژه بازاریابی ای که اولین بار برای توصیف توزیع میوه تازه کالیفرنیا به بازارهای شرقی آمریکا! تولید شده بود، در این مدت چه اتفاقی براش افتاده که آقای آلدرسون به عنوان یکی از تاثیرگذارترین چهره‌های این رشته از واژه ای ذهنی مثل تبادل استفاده کرده و نه معامله!! (واژه ای که خیلیامون شاید فکر کنیم که فیلیپ کاتلر اونو به رشته بازاریابی تزریق کرده) واژه ای که جریان اطلاعات، ارزش و یا به قول آلدرسون انتظارات رو در خودش داره و تنها محدود به پول نیست… موضوع وقتی برام عجیب تر شد که به این دو اصل در مکتب رفتار مصرف کننده رسیدم: “کسانی که به محصول احتیاج ندارند آن را مصرف می کنند و کسانی که به آن احتیاج دارند آن را مصرف نمی کنند!” یا مثلا این مطلب عجیب تر: “آیا هویت بازاریابی به وسیله ماهیت یا ذات فاعل مورد رسیدگی قرار گرفته یا به وسیله تکنولوژی، با اینکه فاعل در دست است؟” در حال حاضر مهم نیست که این مطالب مربوط به کدوم نویسندست یا اصلا جوابشون و نقدشون چی هست، چیزی که مهمه اینه که ذهن الکی مثلا کنجکاوم! چندین روز درگیر این موضوعات بود ولی به جواب روشنی نمی‌رسید تا اینکه یک روز صبح با این که تا روز قبلش هیچ علامتی از بیماری نداشتم با درد شدیدی از خواب بیدار شدم… دردی که واقعا نمی تونستم تشخیص بدم کجام دقیقا درد می‌کنه!! فقط می دونستم نمی تونم به راحتی نفس بکشم، به خودم می‌پیچم و حتی توان اینکه کوچکترین حرکتی کنم رو هم ندارم…از اونجایی که تنها هم زندگی می کردم، تنها امیدی که تو اون لحظه داشتم این بود که تلفن همراهم در فاصله ۱۰ سانتیم! بود (معمولا قبل از خواب با تلفن همراهم وب گردی می کنم و بعد از اینکه اونو رو حالت ایر پلن مد قرار می دم، می زارم بغل دستم!) تو اون حالت به یکی از دوستان نزدیکم زنگ زدم و از شانس خوبم بر خلاف همیشه! با اولین زنگ، گوشی رو جواب داد و صدای عجیب غریب من رو شنید! و گویا متوجه شد که اتفاقی برام افتاده… بگذریم از اینکه چطور وارد خونه من شد و نپرسید که چرا من خودم، به اورژانس زنگ نزدم، چون خودم نمی دونم!… خلاصه بعد از ورود دوستم و تماس با اورژانس و کلنجار رفتن عزیزی که داخل ماشین اورژانس بود و چندین بار دستم رو سوراخ کرد تا رگم رو پیدا کنه! و با توجه به این که من اون موقع ساکن ستارخان بودم، من رو در اسرع وقت به نزدیک ترین بیمارستان که بیمارستان رسول اکرم (ص) بود منتقل کردن… بیمارستانی که حتی نمی تونستم تصور کنم چه جور جایی می تونه باشه! چون اصلا تا حالا مراجعه نکرده بودم… در مورد اینکه درد باعث شده بود به حدی روی تخت وووول بخورم که تخت بشکنه! نمی خوام صحبت بکنم ولی این حس رو داشتم که وارد کشتارگاه شدم نه بیمارستان!! تازه موضوع برام زمانی جالب تر شده بود که برای تشخیص بیماریم و در اون حالت اسفناک! نمی دونم چرا گروه گروه برای تشخیص بیماری من می‌اومدن و بدتر از اون نمی دوستم که چرا گروهی که بالاسرم بود همش می گفتن بزار نظر ترم بالایی مون رو هم بشنویم و این روند چند بار ادامه پیدا کرد!! (باور کنید تا اون موقع از این جور چیزا ندیده بودم)… از تنش بین من و پزشکا، دوستم با پزشکا و پزشکا با پزشکا! که بگذریم حدود یک ساعتی گذشت و دردم مقداری کم شده بود ولی هنوز شدیدا درد می کرد که دیدم دوستم دوان دوان به سمتم اومد و گفت که باید از اینجا بریم! گفت که یکی از پزشکای با وجدان گفته که دوستت رو از اینجا ببر به بیمارستان هاشمی نژاد و سریعا هم این کار رو باید انجام بدین.. مشکل ایشون اورولوژی هست ولی نمی دونم چی! و اونجا بیمارستان فوق تخصصی… و خیلی خیلی ایشون اصرا داشت که حتما من باید سریع این کار رو انجام بدم ولی افسوس که اگه مقداری اختیار برای ورود داشتم! به راحتی نمی تونستم از اونجا فرار کنم! چون پذیرش شده بودم و باید روال اداری رو طی می کردم و از سوی دیگه باید سریع خودم رو به بیمارستان فوق تخصصی! می رسوندم…روال ترخیص شدن من به حدی طول کشید و اصرار اون دوست پزشکی که می گفت از اینجا برو و من رو ترسونده بود به حدی بود که با اون وضعیت از تخت جدیدم که گویا مقداری محکم تر از تخت قبلی بود بلندشدم، سِرُم رو از دستم کندم و کشان کشان (از نوع ایستاده نه سینه خیز!) به سمت بیرون بیمارستان حرکت کردم و پرستار هم دنبالم! که متاسفانه نگهبان جلوی خروج من رو گرفت و حرکتم نافرجام موند… جلوی در نشستم در حالیکه هدفم فرار بود، فقط می خواستم برم! و اصلا فراموش کرده بودم که چرا اومدم اینجا، فقط می دونستم که باید برم یه جای فوق تخصصی!! همه امید من اونجا بود!! جایی که اون پزشک برام توصیف کرده بود برای من در مقام تشابه فعلی مثل ذهنیتی بود که مهاجران سوری از اورپا دارن! فکر کنم حدود ۵ یا ۱۰ دقیقه طول کشید که دوستم رو دیدم که با برگه ای از ته راه رو با حالتی که انگار برنده قرعه کشی شده داره به سمتم می آد… من رو بلند کرد و با آژانسی! که از قبل هماهنگ کرده بود و انگار کارش دقیقا همین کار بود(اورژانس من رو نمی برد به بیمارستان دیگه، گویا غیرقانونی بود این کار!) سه نفری با هم دل زدیم به ترافیک وحشتناک ساعت ۱ ظهر تهران در مسیر ونک! حدود ساعت ۲:۳۰ بود که رسیدم به بیمارستان فاضله! بعد از پذیرش و آزمایش حدود ساعت ۳ بود که زیر تیغ جراحی بودم و یک ساعت بعد روی تخت اتاق به حالت بی حسی موضعی… انقدر تحت تاثیر سرعت عمل این بیمارستان بودم که اصلا توجهی به خدمت رسانی بد شیفت شب، غذای بد و خیلی چیزای دیگه نبودم و فرداش ساعت ۱ ظهر مرخص شدم.. اون هم سرپا و خوشحال… دکتر که اتفاقا مثل دکترهای بیمارستان رسول، انتِر بودن تاکید داشت که خطر از بیخ گوشم رد شده و من در صحت کامل به سر می برم و به زندگی اجتماعی می تونم بر گردم…فقط باید یک هفته کامل استراحت کنم… منم که از خدا خواسته با آغوش باز از این پیشنهادش استقبال کردم وکلی تشکر و قدردانی که من رو نجات دادی.. ۶ روز بعد برای چک کردن وضعیتم و با دریافت نوبت قبلی به همون بیمارستان و اینبار پیش پزشک و نه انتِر مراجعه کردم و اوکی سلامتیم رو از ایشون دریافت کردم اما متاسفانه ۱۲ روز بعد ساعت ۴ صبح با دردی کمتر از اون موقع از خواب بیدار شدم و از اونجایی که اینبار تجربم بیشتر شده بود زنگ نزدم به اورژانس که من رو کشتارگاه ببره، بلکه زنگ زدم آژانس که خودم بهش بگم من رو کجا ببره!! ساعت ۴:۳۰ رسیدم جلوی بیمارستان هاشمی نژاد، قسمت اورژانس و خودم رو خیلی شیک و مجلسی دوباره در اختیار مشورت پزشکا (انتِرها) قرار دادم!! پزشکایی که اینبار اعتقاد داشتن باید باز هم یه عمل دیگه داشته باشم تا حسابی خووووب شم!! مقداری فکر کردم! و کاری کردم که شاید هر آدم عاقلی انجام بده! بله.. اینبار شماره چند پزشک مجرب تر رو از همونجا گرفتم و دمم رو رو کولم گذاشتم! سعی کردم به دردم غلبه کنم، آژانس گرفتم و از اونجا اومدم بیرون! خودم رو به خونه رسوندم، در حالیکه منتظر بودم ساعت به چرخه و زمانی بشه که من بتونم به مطب زنگ بزنم! ساعت ۱۰صبح بود و من که سه تا شماره از مطب های مختلف داشتم شروع به تماس گرفتن کردم… دوتا شماره اول جواب ندادن ولی در کمال ناباوری شماره سوم جواب داد و برای ساعت ۳ نوبت گرفتم… از اونجایی که می خواستم معقولانه تر از قبل رفتار کنم حدود ساعت ۱ بعد از ظهر باز هم با دو شماره ای که پاسخ نداده بودن تماس گرفتم و خداروشکر یکی دیگه از دوستان پزشک برای ۳ ماه بعد و یکی دیگه برای فرداش ساعت ۴ نوبت داد… در کمال ناباوری به یکباره دردم فروکش کرد! ولی در رفتنم به پزشک تردید نکردم و دقیقا راس ساعت ۳ وارد مطب دکتر شدم! … مطب دکتر قیطریه بود ولی متاسفانه اسم ایشون یادم نیست ..بدون هیچ تاخیر و معطلی منشی پزشک من رو برای ویزیت به سمت اتاق راهنمایی می کرد در حالیکه هم من می تونسم به راحتی راه برم و هم ایشون همراه من راه می اومد.. بعد از تعریف کردن رویدادی که برام اتفاق افتاده بود… دکتر برای من انواع و اقسام آزمایش های مختلف رو نوشت و گفت که همین طبقه پایین می تونید آزمایشات رو انجام بدین! می دونستم که شاید کار منطقی ای نباشه که توی اون درمانگاه تخصصی! نباید زیر نظر آزمایشگاهی که برای ایشون کار می کنه آزمایش بدم! ولی حقیقتش دیگه تحمل درد نصف شب و اسیری اون رو نداشتم و هزینه خیلی گزاف آزمایشات رو به جون خریدم!! آزمایشاتی که حدود ۳ ساعت داشتم انجامشون می دادم ولی این حس رو داشتم که کلاهی تا نافم بر سر من گذاشته شده!! اما اینطور خودم رو راضی می کردم که عیب نداره!! سلامتیت از همه چی مهمتره!! بذار داستان یک بار برای همیشه مشخص بشه….بعد از مشاهده نتایج آزمایشات توسط پزشک محترم.. ایشون تشخیص دادن که من سنگ کلیه دارم!! همین، فقط سنگ کلیه! (باورتون می شه؟) و این سنگ کلیه قصد خروج به این راحتی رو نداره و یادم نیست دقیقا که ایشون چه روش های مختلفی رو جلوی من قرار دادن، البته با ذکر هزینه!!! از یک طرف دوس داشتم برم جلوی بیمارستان به اصطلاح فوق تخصصی قبلی داد و بیداد کنم بگم فازتون چیه؟ دقیقا چیکار کردین بامن؟ و از طرف دیگه می دونستم که پیشنهادات دکتر فعلی هم همچین خیرخواهانه نیست!! از ایشون درخواست کردم که دقیقا سنگ رو به من نشون بدن!! و ایشون زحمت کشیدن و جایگاه سنگ رو دقیقا روی عکس مشخص کردن!! خیالم که راحت شد با دوووز و کلک از مطب زدم بیرون و منتظر شدم تا فردا شه و برم دکتر بعدی… دکتر بعدی اسمشون جناب دکتر کرمی بود و مطبشون شریعتی… برای فردا شدن عجله داشتم!! خدا رو شکر شب رو به راحتی سپری کردم و روز بعد به ایشون مراجعه کردم… بعد از حدود ۲ ساعت معطلی داخل مطب و با این استدلال که نوبت تلفنی به معنای ورود به مطب در زمان مشخص شده نیست…در کنار حدود ۲۰ نفر دیگه بیمار منتظر نشستم تا نوبتم بشه!.. دیگه زمان مثل قبل برام به سختی طی نمی شد چون می شنیدم که سایر بیماران دارن از ایشون تعریف می کنن… خوشبختانه نوبتم شد و موفق شدم وارد مطب شم و البته این بار منشی همراه من تا درب اتاق مطب نیومدن!… همین که داستان رو برای ایشون تعریف کردم و لبخند روی لب ایشون رو مشاهده کردم (لبخندی برای همکاران) ایشون یه نسخته ۵ هزار تومنی برای من نوشتن و گفتن همینو مصرف کن، انشاالله خوب می شه… به دو روز نکشید که مشکل به خوبی حل شد ولی آثار علمی این اتفاقات موند! نمی خوام در مورد تفاوت دو مطب که گویا یکیشون مثلا بازاریابی محور بود (حتما می تونید تشخیص بدین کدوم!! به نظرم مطب اول نبوده قطعا!!) و یا در مورد این که شاید کاری که بعضی از مشاورین بازاریابی با برخی از شرکتا می کنن دقیقا مصداق اتفاقی باشه که برای من پیش افتاد!!! صحبت کنم ولی می خوام سوال بپرسم از خودم، سوالی که همش می پرسم ولی جوابی ندارم و چند درسی که یاد گرفتم از این اتفاق رو عنوان کنم… سوالم این هست که: منو، چــــــرا عمل کردن؟! درسها این که: همش جواب تلفن دوستام رو بدم! هیچ وقت به کسی نگم بیا این هفت هشتا کتاب بازاریابی رو بخون، بازارایابی رو یاد بگیری (شان بازاریابی بیشتر از چند تا کتابه همونطوری که شان پزشکی بیشتر از این حرفاست، همونطوری که پزشک خوب، کلی سختی می کشه که پزشک خوبی بشه تا تشخیص خوبی بده، بازاریاب خوب هم خیلی بیشتر از اون سختی می کشه تا قدرت تجزیه و تحلیل قوی ای داشته باشه، مگه غیر از اینه که پزشک با انسان که تقریبا پیچیده گیش در حد خود پزشک هست سرو کله می زنه ولی بازاریاب با سازمان و سیستم های بازار که از خودش قطعا پیچیده تر هستن؟) !! هیچ وقت برای شرکت ها نسخه الکی نپیچم و اجازه ندم سازمان ها هم تجربه ای که من داشتم رو تجربه کنن!! به نظر می رسه مقوله اصلی بازاریابی ارزش هست، ارزشی که آلدرسون بهش اشاره کرده و به طور ضمنی در تعریف آخر بازاریابی از نظر انجمن بازاریابی آمریکا هم بهش اشاره شده، پس هدف بازاریاب صرفا سودآوری برای شرکتها نیست بلکه باید به تبادل ارزش بین دو طرف توجه مضاعف بشه، هنر فروشنده هم فروش یخچال به اسکیمو نیست بلکه هنر کلاهبردار انجام این کار یکطرفست… بازاریابی رو از نقطه نظر سازمان به مشتری یا از نقطه نظر مشتری به سازمان نگاه نکنم بلکه دو طرف باید دیده بشن… علت این که آقای شِث به اون دو تا اصل مکتب رفتار مصرف کننده که در ابتدا ذکر کردم اشاره می کنه برای زیر سوال بردن بازاریابی نیست بلکه به نظر می رسه به طعنه داره روش های تحقیقات بازاریابی رو زیر سوال می بره، روش هایی که خلاصه شدن در تجربه گرایی و روابط آماری محض، مگه شناخت رفتار انسان فقط در مشاهده رفتاره؟؟ (شاید اونایی که رفتار من در این تجربه رو فقط و فقط مورد توجه قرار بدن به همین دو تا اصل ذکر شده اعتقاد پیدا کنن ولی مطمنن اگه به اون بستری که رفتار من در اون اتفاق افتاده هم توجه کنن، مطمنن به این حرف من می رسن که فقط مشاهده رفتار تعیین کننده نیست بلکه باید به کانتکست و به عبارت دیگه و علمی تر به ارزش های همراه رفتار صورت گرفته هم توجه کنند و تازه به این نکته هم توجه کنن که استدلال خودشون هم یک نوع رفتاره و حاوی ارزش… یعنی ارزشهای اونها صد در صد تعیین کننده نوع قضاوتشون هست مثل روزنامه نویسی که بدون توجه به ارزش های همراه با خودش نمی تونه اصلا تحلیل و نقدی بنویسه… البته بهتر اینه که بتونه بنویسه!) این که آقای بارتلز این عبارت رو ذکر می کنه: “آیا هویت بازاریابی به وسیله ماهیت یا ذات فاعل مورد رسیدگی قرار گرفته یا به وسیله تکنولوژی، با اینکه فاعل در دست است؟” به نظر می رسه منظورشون این هست که بازاریابی در فرآیند تعریف می شود و نه در دو پدیده مجزا، تعریف صرف ویژگی های مصرف کننده و سازمان یا صاحب برند (یا به عبارت بهتر فعالان بازار) به معنی تعریف بازاریابی نیست و موجودیت بازاریابی در تعامل میان این طرفین تعریف می شود! درس دیگه اینکه به محض ظهور تعامل، مفهوم قدرت و توزیع اون و روابط بلند مدت هم مطرح می شه به این معنی که قدرت تعیین می کنه که سازمان باید مشتری محور باشه یا مشتری سازمان محور!! سازمان در جهت منافع خودشه حرکت کنه یا مشتری در جهت منافع خودش و علت ظهرو مباحث کلان بازاریابی مثل اخلاقیات، رفتار شهروندی برند، رفاه اجتماعی مصرف کننده و مسئولیت اجتماعی هم از همین جا نشات می گیره و خیلی از درسهای دیگه که خوندنش خارج از حوصله شماست!

  10. سلام و تشکر از سایت خوبتون، من از طریق مجله خلاقیت با سایت شما آشنا شدم و این مطلب دومین مقاله ای بود که خوندم و البته یک سوال داشتم از شما اساتید بزرگوار
    من و دوستانم چندین ماه است که بر روی راه اندازی یک وب سایت با محتوای علمی پزشکی برنامه ریزی می کنیم و در این وب سایت قرار است یکی از خدمات ما به کاربران معرفی پزشک باشد. با خواندن این مطلب کمی به فکر فرو رفتم!!! باتوجه به چیزی که خواندم این احتمال وجود دارد که سو استفاده های اینچنینی از طریق سایت ما نیز صورت گیرد و خدایی نکرده کاربران سایت را که به ما اعتماد کرده و پزشک مورد نظر خود را انتخاب می کنند، به سراغ شخص نادرستی رفته باشند.
    برای همین تقاضا داشتم در صورت امکان بگویید که چگونه می توان جلوی جنین اتفاقی را گرفت؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *